امام او را مىشناسدهر کس به کارى مشغول است. یکى خشت مىآورد و دیگرى دیوار مىچیند و البته چند روزى است که تازه واردى نیز به آنها پیوسته است .تازه وارد بالاى نردبان است که امام کاظم (ع) وارد آنجا مىشود . مدتى به این طرف و آن طرف نگاه مىکند و چشمش که به تازه وارد مىافتد، خندهاى مهمان لبانش مىشود؛ صدا مىزند: " بکار قمى، پایین بیا" همه کارگران دست از کار مىکشند . باز هم جلوهاى دیگر . همه در حیرت هستند و تازه وارد را نگاه مىکنند . بکار از همان بالا چند لحظهاى به امام خیره مىشود. مثل این که خودش هم باور نمىکند که امام او را مىشناسد . با عجله از پلهها پایین مىآید، پایش چند بار از روى پله سُر مىخورد اما هر طور که هست دست و پایش را جمع مىکند. از روى پلههاى آخر هم پایین مىپرد و دوان دوان به سوى امام مىرود .
آشناى مهربانبکار از آغوش امام جدا مىشود. هنوز شانههایش در دستان امام است که امام با تبسمى دل نشین مىگوید:" بکار از احرامت بگو ." بکار از دیدن تبسم امام غرق شادى مىشود و مثل کودکان چیزى در دلش مىشکند و چشمانش پراشک مىشود . " چگونه از اینجا سر درآوردى؟" بکار دست امام را مىبوسد: " چهلمین سفرم به مکه بود اما این مرتبه پس از پایان اعمال حج، پساندازم تمام شد. رسیدن به کوفه با این شرایط ممکن نبود. گفتم به مدینه مىآیم تا هم مرقد پیامبر را زیارت کنم و هم به دست بوس شما بیایم و از طرف دیگر نیز با کار در این شهر مقدمات بازگشت را فراهم کنم . امام مىگوید: امشب پس از اتمام کارهایت مهمان من باش . بکار در پوستخودش هم نمىگنجد؛ تمام حیرت و شوق را با لبخندى به امام نشان مىدهد .
نامهشام را خوردهاند که امام کاظم (ع) کیسهاى را در دستان بکار مىگذارد و مىگوید: " این 15 دینار براى رسیدنت به کوفه کافى است . به کوفه که رسیدى این نامه را به على بن ابى حمزه بده ."بکار به نامه مُهر و موم شده نگاهى مىکند. باز هم خوشحال است که پیام بَر امامش شده است. - زودتر حرکت کن و خودت را به منزلگاه کاروانیان برسان . بکار مىخواهد حرفى بزند اما انگار زبانش بند آمده است . - زوتر حرکت کن . ناچار است که این لحظات شیرین را در خاطرات خود دنبال کند؛ از امام خداحافظى مىکند و به راه مىافتد.
على ابن ابىحمزهرسیدن او به منزلگاه کاروانیان درست همزمان مىشود با حرکت کاروانى به سوى کوفه. بکار هم دست به کار مىشود و شتر و آذوقهاى براى راه خود دست و پا مىکند .دیگر چیزى از 15 دینار باقى نمانده است که به کوفه مىرسد . یک راست به خانهاش مىرود. حضور او بعد از غیبتى چند هفتهاى همه خانه را به ولوله مىاندازد . ساعتى بعد که ذوق و شوق بازگشت کم مىشود بکار نامه امام را به یاد مىآورد. بلافاصله برمىخیزد . صداى اهل خانه را نمىشنود . از او مىپرسند مىخواهد کجا برود؟ هنوز به پشت در نرسیده است که صداى کوبه در بلند مىشود . در را که باز مىکند از تعجب خشکش مىزند . على بن ابىحمزه گویا سلام را هم فراموش کرده است که بى مقدمه مىپرسد: " بکار، آیا تو از جانب مولایم براى من نامهاى آوردهاى؟" بکار حیرت زده نامه را در دستانش مىفشرد. انگار که در این هست و نیست، دستش را به آرامى بالا مىآورد تا جایى که نگاههاى او و ابن ابىحمزه را قطع کند .
چهل دینار تمامعلى بن ابىحمزه که خواندن نامه را تمام کرده است . به بکار نگاهى مىکند . نمىداند که باید بپرسد یا نه . اما وقتى که نامه را دوباره جمع مىکند مىگوید: دزدان چقدر اموال مغازهات را بردهاند؟بکار اخمى مىکند و مىگوید: دزد! به دور و برش نگاهى مىکند و دوباره نگاهش به نگاه ابن ابىحمزه گره مىخورد: " من تازه رسیدهام . صبر کن تا از کسى بپرسم." با عجله داخل خانه مىرود و چند لحظه بعد خیلى آرام، طورى که گویى چیزى بر شانهاش سنگینى مىکند به سوى کوچه باز مىگردد . سرش را بالا نمىآورد. همان طور که به زمین خیره شده است. مىگوید: " اهل خانه نمىخواستند من را که هنوز ساعتى از آمدنم نگذشته با چنین خبرى ناراحت کنند ." ابن ابىحمزه یک دست بکار را در دست مىگیرد و با دست دیگر کیسهاى در دستان او جاى مىدهد: نگران نباش، عزیزم . این هم چهل دینارى که است که دزدان به تو ضرر زدهاند . بکار تعجب مىکند و مىگوید: " من که هنوز از خسارت آنها چیزى نگفته بودم ." ابن ابىحمزه خندهاى مىکند تا تعجب حقیقى چهرهاش خیلى مشخص نشود: " راستش در خواب دیدم که امام دستور این 40 دینار را به من داد. و آن نامه را هم یادآورى کردند. در این نامه امام بر همین مطلب تاکید کردهاند. اشک در چشمان بکار حلقه مىزند طورى زمزمه مىکند که ابن ابىحمزه نیز نشنود: " براستى که رهبرى تنها شایسته توست؛ اى عالم به غیب." سرش را که بالا مىآورد مىبیند صورت على نیز از اشک خیس خیس شده است
غروبى دیگر به قادسیه رسیدیم. کاروان در کاروانسرایى بزرگ و قدیمى از حرکت باز ایستاد. مسافران خستهاز چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و باراندکم را کنجى گذاردم. کاروانسرا پر از مسافر بود. گروهى سر بر بارهاشان نهاده، خفته بودند; دستهاى پیرامون چاه سر وصورت مىشستند; برخى نماز مىخواندند; گروهى گرم گفتگو بودند و تعدادى بهچارپایانشان مىرسیدند. سمت چاه رفتم، دلوى آب کشیدم، سر و صورت شستم. آب نوشیدم و به سوىدوستانم حرکت کردم. در این لحظه جوانى نحیف، زیبا و گندمگون توجهام را جلب کرد. همهمه بسیاربود; هر مسافرى بارى همراه داشت، ولى او با جامه پشمین و بىهیچ رهتوشهاى تنها نشسته بود. پروردگارا، این کیست؟ اگر سفر مىرود، چراتوشهاى ندارد؟ این پرسشها رهایم نمىکرد. با خود گفتم: بىتردید ازصوفیان است. این جماعتسبکبار راه مىسپارند و با دریوزگى روزگار مىگذرانند. شایسته است نزدش شتابم و لب به نکوهشش گشایم. چنین کردارى زیبنده این مسیرنیست. چون به وى نزدیک شدم، در چهرهام نگریست و گفت: یاشفیق، «... اِجْتَنِبوُا کَثیراً مِن الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثمٌ...» (حجرات/12) اىشفیق، ازبسیارى گمانها بپرهیزید، همانا برخى از گمانها گناه است. از این سخن در شگفتى فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگاراست. بىآنکه مراقبلاًدیده باشد، نامم را بر زبان راند و از آنچه در اندیشه داشتم خبر داد. باید از وى پوزش بخواهم. سر بلند کردم تا چیزى بگویم، ولىاو از من دور شده بود ... جوان پشمینه پوشبهشدت مرا جذب کرده بود. احساس مىکردم باید او رابیابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه» دیگر بار آن بزرگمرد را دیدم. نماز مىگزارد ؛ اشک از دیدگانش روان بود و پیکر نحیفش مىلرزید. با خود اندیشیدم: این همان جوان فرخنده است، باید به نزدش بروم و پوزشبخواهم. اندکى درنگ کردم. چون نمازش پایان یافت،به وى نزدیک شدم. هنگامى که مرا دید، فرمود: یا شقیق، « وَ انّی لغَفّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ اَمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهتَدیَ»( طه/82) اىشقیق، "همانا من بر کسى که توبه کند،ایمان آورد، کردار نیک پیشه سازد و در مسیر هدایت گام بردارد، بسیار بخشنده ام."آنگاه از من دور شد. با خود گفتم: بىتردید این جوان نزد خداوند جایگاهى والا دارد، تاکنون دو بار از آنچهدر درونم مىگذرد، خبر داده است. سرنوشت در منزلگاهى دیگر ما را به هم رساند. ظرفى در دست داشت،کنار چاهى ایستاده بود و مىخواست آب بکشد. ناگاه ظرف از دستش لغزید و درچاه فرو غلتید. سر سمت آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا، هرگاه تشنه شوم، عطشم را فرومىنشانى و هر گاه غذایى بخواهم، گرسنگىام را پایان مىبخشى. سرورم، جز این ظرف ندارم، آن را از من مگیر! به آفریدگار سوگند! یکباره آب چاه چنان بالا آمد که با چشم مشاهده مىشد. جوان دست دراز کرد، ظرفش رابرداشت، از آب آکنده ساخت، وضو گرفت و چهار رکعت نماز گزارد. آنگاهبهسمت انبوهی ازریگ ها شتافت، مشتى ریگ در ظرفش ریخت، تکان داد و آشامید. چون چنین دیدم، نزدیک رفتم و سلام کردم. وقتى پاسخ داد، گفتم: کرم کنید و ازآنچه پروردگار به شما ارزانى داشته، بهرهمندم سازید. جوان فرمود: نعمتخدا پیوسته، آشکار و پنهان، بر ما فرو مىبارد. به پروردگارت گماننیک داشته باش. پس ظرفى که در دست داشتبه من سپرد غذایى لذیذ بود; غذایى که گواراتر و خوشبوىتر از آن ندیده بودم ... دیگر آن بزرگوار را ندیدم. تا آنکه در مکه، نیمه شبى در کنار «قبهالسراب»، توفیق به یارىام شتافت و آن جوان را دیدم. پیوسته مىگریست و با فروتنی نماز مىگزارد. چون بامدادان فرا رسید، ذکر خداوند بر زبان راند;نماز صبح گزارد; هفتبار پیرامون کعبه طواف کرد و از مسجد الحرامبرون رفت. در پى او از مسجد بیرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده، از هرسوى بر وى سلام مىکردند. به یکى از حاضران گفتم: این جوان کیست؟ پاسخ داد: موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالبعلیهم السلام
آن طشت پر زلخت جگر در مقابلش
پیدا بود که زهر چه کرده است با دلش
مظلوم چون علی و به مظلومیش گواه
آن پاره های دل، که بود در مقابلش
او حاصل نبوّت و بیداد دشمنان
از آب شعله خیز، شرر زد به حاصلش عمر حسن ز عمر علی سخت تر گذشت
تا آن که مرگ آمد و حلّ کرد مشکلش
از ورطه ای که بود کران تا کران ملال
موجی زد و رساند، شهادت به ساحلش
هر مرد راست محرم دل همسرش، ولی
غربت ببین که همسر او گشته قاتلش
از زهر، پاره پاره و از صبر، ریز ریز
قرآن برگ برگ شهادت بود دلش
چشمش به لطف اوست "مؤید" که دم زند
گاه از مصائب وی و گاه از فضائلش "سید رضا موید
در زمینه وضعیت جسمانی حضرت سجاد علیه السلام در روز عاشورا نقلهای تاریخی متفقند که آن حضرت در این روز دچار بیماری شدیدی بودند، به صورتی که مطلقاً از امکان حضور در نبرد برخوردار نبوده و در خیمه مخصوص استراحت می کردند و حضرت زینب سلام الله علیها مرتب از ایشان پرستاری می نموده اند و حالشان طوری بوده که حتی نمی توانستند در مقابل پای پدر بایستند.
از حضرت زین العابدین علیه السلام نقل شده است که من با پدرم بودم، در شبی که در صبح آن به شهادت رسید، پس حضرت به اصحابش فرمود: این شب است، شما آن را به عنوان محمل برای خود برگزینید و از سیاهی آن برای رفتن استفاده کنید، چرا که این قوم فقط من را اراده کرده اند و اگر من را بکشند با شما کاری ندارند. و شما از نظر من در وسعت و حلیّت می باشید (و من بیعت خود را از شما برداشتم.) آنان گفتند: نه قسم به خدا، این هرگز رخ نخواهد داد.
در طول مسیر مکه تا نینوا، امام سجاد علیه السلام همراه کاروان امام حسین علیه السلام بوده است. که پس از گذشتن از یکی از منازل بین راه حضرت در حالی که بر پشت اسب خود در حال حرکت بودند چند لحظه به خواب رفتند بعد که بیدار شدند فرمودند : «انا لله و انا الیه راجعون والحمدالله رب العالمین » و آن را دو یا سه بار تکرار کردند. پس فرزندشان علی بن الحسین به سوی ایشان روی کرده، عرض کرد: برای چه حمد خدای را بجای آوردید و استرجاع نمودید؟ (یعنی کلمه شریف «انا لله و انا الیه راجعون » را گفتند) حضرت فرمود: پسرم من کمی به خواب رفتم. شخصی که به اسبی سوار بود در پشت اسب این کلام را برای من می گفت: «این قوم سیر می کنند و قاصد مرگ هم به سوی آنها حرکت می کند. » من هم دانستم خبر مرگ ابلاغ شده است.
در قرآن آیه ای داریم به نام آیه تطهیر: «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»؛ جز این نیست که خدا می خواهد آلودگی را از شما اهل بیت بزداید و شما را کاملا پاکیزه گرداند. (سوره احزاب آیه 33) همین آیه و همین قسمت، مفاد خیلی آشکاری دارد: خدا چنین اراده کرده است و می کند که از شما اهل البیت پلیدی را زایل کند، پاک و منزهتان بدارد «یطهرکم تطهیرا» شما را به نوع خاصی تطهیر و پاکیزه کند. تطهیری که خدا ذکر می کند معلوم است که تطهیر عرفی و طبی نیست که نظر به این باشد که بیماریها را از شما زایل می کند، میکروبها را از بدن شما بیرون می کند. نمی خواهم بگویم این، مصداق تطهیر نیست، ولی مسلم تطهیری که این آیه بیان می کند، در درجه اول از آن چیزهایی است که خود قرآن آنها را رجس می داند. رجس و رجز و اینجور چیزها در قرآن یعنی هر چه که قرآن از آن نهی می کند، هر چه که گناه شمرده می شود می خواهد گناه اعتقادی باشد یا گناه اخلاقی و یا گناه عملی. اینها رجس و پلیدی است. اینست که می گویند مفاد این آیه، عصمت اهل بیت یعنی منزه بودن آنها از هر نوع آلودگی است. نمونه دیگر: آیه الیوم اکملت...
|
ABOUT
حکیمی فر MENU
Home
|